خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...



امروز از هم گسستم اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام های من

 

چو غرق خاطراتم و غریق بی نجاتم و بی خواب و زا به راهم و خراب حال من

 

 

می‌خوام قالی ببافم ، شاید تنهاییم پر شد ، حواسم پرت شد ، موهام سفید شد ، یه پولی هم اومد تو دستم

؟.؟؟؟؟؟.؟.؟.

+ داری با جوونیت چیکار میکنی؟ 

 -  بازی 

 

 


اولای کات کردنمون بود ولی هنوز جواب تلفن هامو میداد یه شب زنگ بش زدم و گفتم یه سگ پشمالو خوشگل گرفتم شبیه روباه، گفت خب خلاصه تعریف کردم براش و یخورده حرف زدیم خیلی خوشش اومده بود ، یه لحظه گفت ببین هرچی بهت گفتم رو فراموش کن من برمی‌گردم یا یه همچین چیزی میدونم انقدر ذوق‌زده شدم که الان یادم نیس یعنی دیگه کلمات جمله برام اهمیت نداشتن توی مفهومش شناور شده بودم، داشتم رو ابرا می‌رفتم.

فرداش انگار اون حرفو نزده بود از همون لحظه ها باید استفاده می‌کردم.


هیجده سالشه ، هیجده سالگی خودمو یادم میاد آرمان گرایی انسان رو به تصمیمات عاقلانه ای هدایت نمیکنه، برای من که دیر شد ،حدودا  یک دهه از جوونی  به پای آرمان ها سوخت و خاکستر ماند از او و پوست سیب زمینی ، خیلی ضرر محسوب میشه نه؟

امیدوارم برای زهرای عزیزم اینطور نشه ولی حتی نمی‌دونم میتونم حالیش کنم یا نه ، یا بذارم زمان بهم نشون بده، کاش

کاشکی بد نشود آخر این قصه بد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها